عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویش

شاعر: مولانا

عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویش
خون انگوری نخورده باده شان هم خون خویش

هر کسی اندر جهان مجنون لیلی شدند
عارفان لیلی خویش و دم به دم مجنون خویش

ساعتی میزان آنی ساعتی موزون این
بعد از این میزان خود شو تا شوی موزون خویش

گر تو فرعون منی از مصر تن بیرون کنی
در درون حالی ببینی موسی و هارون خویش

یونسی دیدم نشسته بر لب دریای عشق
گفتمش چونی جوابم داد بر قانون خویش

زین سپس ما را مگو چونی و از چون درگذر
چون ز چونی دم زند آن کس که شد بی‌چون خویش

باده غمگینان خورند و ما ز می خوش دلتریم
رو به محبوسان غم ده ساقیا افیون خویش

خون ما بر غم حرام و خون غم بر ما حلال
هر غمی کو گرد ما گردید شد در خون خویش

باده گلگونه‌ست بر رخسار بیماران غم
ما خوش از رنگ خودیم و چهره گلگون خویش

من نیم موقوف نفخ صور همچون مردگان
هر زمانم عشق جانی می‌دهد ز افسون خویش

دی منجم گفت دیدم طالعی داری تو سعد
گفتمش آری ولیک از ماه روزافزون خویش

مه کی باشد با مه ما کز جمال و طالعش
نحس اکبر سعد اکبر گشت بر گردون خویش

۸ دیدگاه در “عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویش”

  1. درود بر علی باحال. به مناسبت روز جهانی فلسفه یادت کردم و گفتم بیام بهت شادباش بگویم. می بینم که هنوز هم در همان حال واحوال خودتی و داری دیوان اشعار همه را در اینجا جمع می کنی. به امید روزهای خوب برای همه و به خصوص فلاسفه. تو ایران نشری مهرنامه این شماره خودش را به فلسله اختصاص داده و جالب است دستت رسید بگیر و ببین
    بدرود تا درود دیگر

  2. زین سپس ما را مگو چونی و از چون درگذر
    چون ز چونی دم زند آن کس که شد بی‌چون خویش

    بسیار زیبا!!!!!!

  3. بسیار ممنونم از این گرد آوری .

    مدت زیادی بود که دنبال این شعر می گشتم.
    بسیار سپاس گذارم.
    جای برخی از آثار آقای مهدی شجاعی در این مجموعه خالیه
    اگر صلاح می دونید اضافه کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *