وقت آن شد که به زنجیر تو دیوانه شویم

شاعر: مولانا

وقت آن شد که به زنجیر تو دیوانه شویم
بند را برگسلیم از همه بیگانه شویم

جان سپاریم دگر ننگ چنین جان نکشیم
خانه سوزیم و چو آتش سوی میخانه شویم

تا نجوشیم از این خنب جهان برناییم
کی حریف لب آن ساغر و پیمانه شویم

سخن راست تو از مردم دیوانه شنو
تا نمیریم مپندار که مردانه شویم

در سر زلف سعادت که شکن در شکن است
واجب آید که نگونتر ز سر شانه شویم

بال و پر باز گشاییم به بستان چو درخت
گر در این راه فنا ریخته چون دانه شویم

گر چه سنگیم پی مهر تو چون موم شویم
گر چه شمعیم پی نور تو پروانه شویم

گر چه شاهیم برای تو چو رخ راست رویم
تا بر این نطع ز فرزین تو فرزانه شویم

در رخ آینه عشق ز خود دم نزنیم
محرم گنج تو گردیم چو پروانه شویم

ما چو افسانه دل بی‌سر و بی‌پایانیم
تا مقیم دل عشاق چو افسانه شویم

گر مریدی کند او ما به مرادی برسیم
ور کلیدی کند او ما همه دندانه شویم

مصطفی در دل ما گر ره و مسند نکند
شاید ار ناله کنیم استن حنانه شویم

نی خمش کن که خموشانه بباید دادن
پاسبان را چو به شب ما سوی کاشانه شویم

بعدها

مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبارآلود و دور
یا خزانی خالی از فریاد و شور

مرگ من روزی فرا خواهد رسید:
روزی از این تلخ و شیرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگر
سایه ی زامروزها، دیروزها

دیدگانم همچو دالانهای تار
گونه هایم همچو مرمرهای سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد درد

می خزند آرام روی دفترم
دستهایم فارغ از افسون شعر
یاد می آرم که در دستان من
روزگاری شعله می زد خون شعر

خاک می خواند مرا هر دم به خویش
می رسند از ره که در خاکم نهند
آه شاید عاشقانم نیمه شب
گل بروی گور غمناکم نهند

بعد من ناگه به یکسو می روند
پرده های تیرهء دنیای من
چشمهای ناشناسی می خزند
روی کاغذها و دفترهای من

در اتاق کوچکم پا می نهد
بعد من، با یاد من بیگانه ای
در بر آئینه می ماند بجای
تارموئی، نقش دستی، شانه ای

می رهم از خویش و می مانم ز خویش
هر چه بر جا مانده ویران می شود
روح من چون بادبان قایقی
در افقها دور و پیدا می شود

می شتابند از پی هم بی شکیب
روزها و هفته ها و ماه ها
چشم تو در انتظار نامه ای
خیره می ماند بچشم راهها

لیک دیگر پیکر سرد مرا
می فشارد خاک دامنگیر خاک!
بی تو، دور از ضربه های قلب تو
قلب من می پوسد آنجا زیر خاک

بعدها نام مرا باران و باد
نرم می شویند از رخسار سنگ
گور من گمنام می ماند به راه
فارغ از افسانه های نام و ننگ

در آن نفس که بمیریم در آرزوی تو باشیم

شاعر: سعدی

در آن نفس که بمیریم در آرزوی تو باشیم
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم

به وقت صبح قیامت که سر ز خاک بر آرام
به گفت و گوی تو خیزم به جست و جوی تو باشم

به مجمعی‌ که در آیند شاهدان دو عالم
نظر به سوی تو دارم غلام روی تو باشم

به خوابگاه ادم گر هزار سال بخسبم
به خواب عاقبت آگه به بوی موی تو باشم

حدیث روزه نگویم گل بهشت نبویم
جمال حور نجویم دوان به سوی تو باشم

می‌ بهشت ننوشم ز دست ساقی‌ رضوان
مرا به باده چه حاجت که مست روی تو باشم

هزار بادیه سهل است با وجود تو رفتن
وگر خلاف کنم سعدیا، به سوی تو باشم

آن ترک پری چهره که دوش از بر ما رفت

شاعر: حافظ

آن ترک پری چهره که دوش از بر ما رفت
آیا چه خطا دید که از راه خطا رفت

تا رفت مرا از نظر آن نور جهان بین
کس واقف ما نیست که از دیده چها رفت

بر شمع نرفت از گذر اتش دل دوش
آن دود که از سوز جگر بر سر ما رفت

دور از رخ او دم به دم از چشمه ی چشم
سیلاب سرشک آمد و توفان بلا رفت

از پای فتادیم چو آمد غم هجران
در درد بماندیم چو از دست دوا رفت

دل گفت وصالش به دعا باز توان یافت
عمری است که عمرم همه در کار دعا رفت

احرام چه بندیم؟ چو آن قبله نه این جاست
در سعی‌ چه کوشیم چو از کعبه صفا رفت

دی گفت طبیب از سر حسرت چو مرا دید
هیهات! که رنج تو ز قانون شفا رفت

ای دوست به پرسیدن حافظ قدمی‌ نه
زان پیش که گویند که از دار فنا رفت

به نام ایزد بخشاینده

شاعر: نظامی‌

ای نام تو بهترین سرآغاز
بی‌نام تو نامه کی کنم باز

ای یاد تو مونس روانم
جز نام تو نیست بر زبانم

ای کار گشای هر چه هستند
نام تو کلید هر چه بستند

ای هیچ خطی نگشته ز اول
بی‌حجت نام تو مسجل

ای هست کن اساس هستی
کوته ز درت دراز دستی

ای خطبه تو تبارک الله
فیض تو همیشه بارک الله

ای هفت عروس نه عماری
بر درگه تو به پرده داری

ای هست نه بر طریق چونی
دانای برونی و درونی

ای هرچه رمیده وارمیده
در کن فیکون تو آفریده

ای واهب عقل و باعث جان
با حکم تو سهت و نیست یکسان

ای محرم عالم تحیر
عالم ز تو هم تهی و هم پر

ای تو به صفات خویش موصوف
ای نهی تو منکر امر معروف

ای امر تو را نفاذ مطلق
وز امر تو کائنات مشتق

ای مقصد همت بلندان
مقصود دل نیازمندان

ای سرمه کش بلند بینان
در باز کن درون نشینان

ای بر ورق تو درس ایام
ز آغاز رسیده تا به انجام

صاحب توئی آن دگر غلامند
سلطان توئی آن دگر کدامند

راه تو به نور لایزالی
از شرک و شریک هر دو خالی

در صنع تو کامد از عدد بیش
عاجز شده عقل علت اندیش

ترتیب جهان چنانکه بایست
کردی به مثابتی که شایست