پیش ما سوختگان مسجد و میخانه یکـیست

پیش ما سوختگان مسجد و میخانه یکـیست
حرم و دیر یکی، سبحه و پیمانه یکیست

اینهمه جنگ و جدل حاصل کوته‌نظری است
گر نظر پاک کنی کعبه و بتخانه یکیست

هر کسی قصه‌ی شوقش به زبانی گوید
چون نکو می‌نگرم حاصل افسانه یکیست

اینهمه قصه ز سودای گرفتاران است
ور نه از روز ازل دام یکی،دانه یکیست

ره‌ی هرکس به فسونی زده آن شوخ ار نه
گریه‌ی نیمه شب و خنده‌ی مستانه یکیست

گر زمن پرسی از آن لطف که من می‌دانم
آشنا بر در این خانه و بیگانه یکیست

هیچ غم نیست که نسبت به جنونم دادند
بهر این یک دو نفس عاقل و دیوانه یکیست

عشق آتش بود و خانه ‌خرابی دارد
پیش آتش دل شمع و پر پروانه یکیست

گر به سر حد جنونت ببرد عشق«عماد»
بی‌وفـایی و وفاداری جانانه یکیست

عیبم مکن ای دوست اگر زار بگریم

عیبم مکن ای دوست اگر زار بگریم
بگذار بگیریم من و  بگذار بگریم

بگذار که چون مرغ گرفتار بنالم
بگذار که چون کودک بیمار بگریم

می خوردن من بهر طرب نیست خدا را
حالی است که بی طعنه اغیار بگریم

تنها نه بحال خود از این مستی هر شب
بر حالت این مردم هشیار بگریم

برهر که در این دام مصیبت شده پابند
بر شاه و گدا، پیر وجوان ، زار بگریم

بر لاله نو سر زده از دامن هامون
بر غنچه نشکفته گلزار بگریم

زین عهد و وفائی که جهانراست هر آنکو
بگذاشته لب بر لب دلدار بگریم

این کاسه سر ها همه خاک است بفردا
بگذار که با زمزمه تار بگریم

جا دارد اگر تابصف حشر عمادا
پبوسته از این بخت نگونساز بگریم

مادر از بهر غم و رنج جهان زاد مرا

مادر از بهر غم و رنج جهان زاد مرا
درس غم داد در این مدرسه استاد مرا

دل من پیر شد از بس که جفا دید و جفا
ندهد سود دگر قامت شمشاد مرا

آنچه می خواست دلم چرخ جفا پیشه نداد
وآنچه بیزار از آن بود دلم داد مرا

غم مگر بیشتر از اهل جهان بود که چرخ
دید و سنجید و پسندید و فرستاد مرا

در دلم ریخته بس بر سر هم غم سر غم
دل مخوانید خدا داده غم آباد مرا

زندگی یک نفسم مایه شادی نشده است
آه اگر مرگ نخواهد که کند شاد مرا

ترسم از ضعف پریدن ز قفس نتوانم
گر که صیاد  زمانی کند آزاد مرا

آرزوی چمنم کمکمک از خاطر رفت
بس در این کنج قفس بال و پر افتاد مرا

یک دل و این همه آشوب و غم و درد عماد
کاشکی مادر ایام نمیزاد مرا