بگذر ای خواجه و بگذار مرا مست اینجا

بگذر ای خواجه و بگذار مرا مست اینجا
که برون شد دل سرمست من از دست اینجا

چون توانم شد از اینجا که غمش موی کشان
دلم آورد و به زنجیر فرو بست اینجا

تا نگوئی که من اینجا ز چه مست افتادم
هیچ هشیار نیامد که نشد مست اینجا

کیست این فتنه‌ی نوخاسته کز مهر رخش
این دل شیفته حال آمد و بنشست اینجا

دل مسکین مرا نیست در اینجا قدری
زانک صد دل چو دل خسته من هست اینجا

دوش کز ساغر دل خون جگر میخوردم
شیشه نا گه بشد از دستم و بشکست اینجا

نام خواجو مبر ای خواجه درین ورطه که هست
صد چو آن خسته‌ی دلسوخته در شست اینجا

دست گیرید درین واقعه کافتاد مرا

دست گیرید درین واقعه کافتاد مرا
که نماندست کنون طاقت بیداد مرا

راز من جمله فرو خواند بر دشمن و دوست
اشک ازین واسطه از چشم بیفتاد مرا

هرگز از روز جوانی نشدم یکدم شاد
مادر دهر ندانم به چه میزاد مرا

دامنم دجله‌ی بغداد شد از حسرت آن
که نسیمی رسد از جانب بغداد مرا

آنکه یک لحظه فراموش نگشت از یادم
ظاهر آنست که هرگز نکند یاد مرا

من نه آنم که ز کویش به جفا برگردم
گر براند زدر آن حور پریزاد مرا

این خیالست که وصل تو به ما پردازد
هم خیالت کند از چنگ غم آزاد مرا

گر بگوشت نرسد صبحدمی فریادم
که رسد در شب هجران تو فریاد مرا

بر سر کوی تو چون خواجو اگر خاک شوم
به نسیم تو مگر زنده کند باد مرا