چه خوش است راز گفتن به حریف نکتهسنجی
که سخن نگفته باشی، به سخن رسیده باشد
زندگی
زندگی در صدف خویش گهر ساختن است
در دل شعله فرو رفتن و نگداختن است
عشق ازین گنبد در بسته برون تاختن است
شیشهٔ ماه ز طاق فلک انداختن است
سلطنت نقد دل و دین ز کف انداختن است
به یکی داد جهان بردن و جان باختن است
حکمت و فلسفه را همت مردی باید
تیغ اندیشه بروی دو جهان آختن است
مذهب زنده دلان خواب پریشانی نیست
از همین خاک جهان دگری ساختن است
یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا
یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا
یار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا
نوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح تویی
سینه مشروح تویی بر در اسرار مرا
نور تویی سور تویی دولت منصور تویی
مرغ که طور تویی خسته به منقار مرا
قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی
قند تویی زهر تویی بیش میازار مرا
حجره خورشید تویی خانه ناهید تویی
روضهٔ امید تویی راه ده ای یار مرا
روز تویی روزه تویی حاصل دریوزه تویی
آب تویی کوزه تویی آب ده این بار مرا
دانه تویی دام تویی باده تویی جام تویی
پخته تویی خام تویی خام بمگذار مرا
این تن اگر کم تندی راه دلم کم زندی
راه شدی تا نبدی این همه گفتار مرا
افســانه ی حیات
افســانه ی حیات دو روزی بیــش نبـود کلیم
آن هم با تو بگویم چه سان گذشت
یک روز صرف بستن دل شد به این و آن
روز دگــر به کندن دل ز ایـن و آن گـذشت
مرا چشمیست خون افشان ز دست آن کمان ابرو
مرا چشمیست خون افشان ز دست آن کمان ابرو
جهان بس فتنه خواهد دید از آن چشم و از آن ابرو
غلام چشم آن ترکم که در خواب خوش مستی
نگارین گلشنش روی است و مشکین سایبان ابرو
هلالی شد تنم زین غم که با طغرای ابرویش
که باشد مه که بنماید ز طاق آسمان ابرو
رقیبان غافل و ما را از آن چشم و جبین هر دم
هزاران گونه پیغام است و حاجب در میان ابرو
روان گوشه گیران را جبینش طرفه گلزاریست
که بر طرف سمن زارش همیگردد چمان ابرو
دگر حور و پری را کس نگوید با چنین حسنی
که این را این چنین چشم است و آن را آن چنان ابرو
تو کافردل نمیبندی نقاب زلف و میترسم
که محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرو
اگر چه مرغ زیرک بود حافظ در هواداری
به تیر غمزه صیدش کرد چشم آن کمان ابرو
طاعت از دست نیاید گنهی باید کرد
طاعت از دست نیاید گنهی باید کرد
در دل دوست به هر حیله رهی باید کرد
منظر دیده قدمگاهِ گدایان شده است
کاخ دل در خور اورنگ شهی یابد کرد
روشنان فلکی را اثری در ما نیست
حذر از گردش چشم سیهی باید کرد
شب، چو خورشید جهانتاب نهان از نظر است
طیِ این مرحله با نور مهی باید کرد
خوش همی می روی ای قافله سالار به راه
گذری جانب گم کرده رهی باید کرد
نه همین صف زده مژگان سیه باید داشت
به صف دلشدگان هم نگهی باید کرد
جانب دوست نگه از نگهی باید داشت
کشور خصم تبه از سپهی باید کرد
گر مجاور نتوان بود به میخانه، ‹‹ نشاط ››
سجده از دور به هر صبحگهی باید کرد
گَه بود کز حکیم روشن رای
گَه بود کز حکیم روشن رای
بر نیاید درست تدبیری
گاه باشد که کودکی نادان
بهغلط بر هدف زند تیری
چنین گفت مر جفت را نره شیر
چنین گفت مر جفت را نرّه شیر
که فرزند ما گر نباشد دلیر
ببرّیم از او مهر و پیوند پاک
پدرش آب دریا و مادرش خاک
بد و نیک هر دو ز یزدان بود
بد و نیک هر دو ز یزدان بود
لب مرد باید که خندان بود
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر میکنند
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر میکنند
چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند
مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس
توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر میکنند
گوییا باور نمیدارند روز داوری
کاین همه قلب و دغل در کار داور میکنند
یا رب این نودولتان را با خر خودشان نشان
کاین همه ناز از غلام ترک و استر میکنند
ای گدای خانقه برجه که در دیر مغان
میدهند آبی که دلها را توانگر میکنند
حسن بیپایان او چندان که عاشق میکشد
زمره دیگر به عشق از غیب سر بر میکنند
بر در میخانه عشق ای ملک تسبیح گوی
کاندر آن جا طینت آدم مخمر میکنند
صبحدم از عرش میآمد خروشی عقل گفت
قدسیان گویی که شعر حافظ از بر میکنند