او که بیدلیل
مرا به در آمدن آفتاب امید میدهد
ابله دلسوز سادهای ست
که نمیداند
نومیدی سرآغاز دانایی آدمی ست.
سید علی صالحی
غریب آمدی و آشنا رفتی
غریب آمدی و آشنا رفتی
اما من که خوب میشناسَمَت ریرا
من بارها …
تُرا بارها در انتهای رویایی غریب دیده بودم
تُرا در خانه، در خوابِ آب، در خیابان
در انعکاسِ رُخسارِ دختران ماه
در صفِ خاموشِ مردمان، اتوبوس، ایستگاه و
سایهسارِ مهآلود آسمان …
چه احترام غریبی دارد این خواب، این خاطره، این هم دیده که دریا … ریرا
تمامِ این سالها همیشه کسی از من سراغِ تُرا میگرفت
تو نشانیِ من بودی و من نشانیِ تو
گفتی بنویس
من شمال زاده شدم
اما تمامِ دریاهای جنوب را من گریستهام
راهِ دورِ تهران آیا
همیشه از ترانه و آوازِ ما تهی خواهد ماند؟
حوصله کن ریرا
خواهیم رفت
اما خاطرت باشد
همیشه این تویی که میروی
همیشه این منم که میمانم …
از خانه که میآئی
حالا مهم نیست که تشنه به رویای آب میمیریم
از خانه که میآئی
یک دستمال سفید، پاکتی سیگار، گزینه شعر فروغ
و تحملی طولانی بیاور
احتمالِ گریستنِ ما بسیار است.