شکر لب جوانی نی آموختی

شاعر: سعدی

شکر لب جوانی نی آموختی
که دلها در آتش چو نی سوختی

پدر بارها بانگ بر وی زدی
به تندی و آتش در آن نی زدی

شبی بر ادای پسر گوش کرد
سماعش پریشان و مدهوش کرد

همی گفت بر چهره افگنده خوی
که آتش به من در زد این بار نی

ندانی که شوریده حالان مست
چرا برفشانند در رقص دست؟

گشاید دری بر دل از واردات
فشاند سر دست بر کاینات

حلالش بود رقص بر یاد دوست
که هر آستینیش جانی در اوست

گرفتم که مردانه‌ای در شنا
برهنه توانی زدن دست و پا

بکن خرقه نام و ناموس و زرق
که عاجز بود مرد با جامه غرق

تعلق حجاب است و بی حاصلی
چو پیوندها بگسلی واصلی

آن‌ها که خوانده‌ام همه از یاد من برفت

شاعر: سعدی

گر تیغ برکشند عزیزان به خون من
من همچنان تأمل دیدار می‌کنم

هیچم نماند در همه عالم به اتفاق
الا سری که در قدم یار می‌کنم

آن‌ها که خوانده‌ام همه از یاد من برفت
الا حدیث دوست که تکرار می‌کنم

خلاف طریقت بود کاولیا

شاعر: سعدی

خلاف طریقت بود کاولیا
تمنا کنند از خدا جز خدا

گر از دوست چشمت بر احسان اوست
تو در بند خویشی نه در بند دوست

تو را تا دهن باشد از حرص باز
نیاید به گوش دل از غیب راز

حقایق سرایی است آراسته
هوی و هوس گرد برخاسته

نبینی که جایی که برخاست گرد
نبیند نظر گرچه بیناست مرد

رسد آدمی به جایی، که بجز خدا نبیند

شاعر: سعدی

اگر این درنده‌خویی ز طبیعتت بمیرد
همه عمر زنده باشی، به روان آدمیت

رسد آدمی به جایی، که بجز خدا نبیند
بنگر که تا چه حد است، مکان آدمیت

نه بیان فضل کردم که نصیحت تو گفتم
هم از آدمی شنیدیم، بیان آدمیت