دوش آن نامهربان احوال ما پرسید و رفت

دوش آن نامهربان احوال ما پرسید و رفت
صد سخن گفتیم امّا یک سخن نشنید و رفت

هرکه آمد در غم آباد جهان چون گرد باد
روزگاری خاک خورد آخر بهم پیچید ورفت

وقت آنکس خوش که چون برق از گریبان وجود
سربرون آورد و بروضع جهان خندید و رفت

ای کم از زن فکر مرکب در طریق کعبه چیست
این بیابان را به پهلو رابعه غلطید و رفت

صائب آمد در حریمت بادل امیّد وار
شد به صد دل از امید خویشتن نومید و رفت

یا رب از دل مشرق نور هدایت کن مرا

یا رب از دل مشرق نور هدایت کن مرا
از فروغ عشق، خورشید قیامت کن مرا

تا به کی گرد خجالت زنده در خاکم کند؟
شسته رو چون گوهر از باران رحمت کن مرا

خانه‌آرایی نمی‌آید ز من همچون حباب
موج بی‌پروای دریای حقیقت کن مرا

استخوانم سرمه شد از کوچه گردیهای حرص
خانه دار گوشه‌ی چشم قناعت کن مرا

چند باشد شمع من بازیچه‌ی دست فنا؟
زنده‌ی جاوید از دست حمایت کن مرا

خشک بر جا مانده‌ام چون گوهر از افسردگی
آتشین رفتار چون اشک ندامت کن مرا

گرچه در صحبت همان در گوشه‌ی تنهاییم
از فراموشان امن آباد عزلت کن مرا

از خیالت در دل شبها اگر غافل شوم
تا قیامت سنگسار از خواب غفلت کن مرا

در خرابیهاست، چون چشم بتان، تعمیر من
مرحمت فرما، ز ویرانی عمارت کن مرا

از فضولیهای خود صائب خجالت می‌کشم
من که باشم تا کنم تلقین که رحمت کن مرا؟