چه کسی را
از تو بهتر داشتم
تا چنین درس تلخی را
به من بیاموزد
فقط در سایه دوستی
بزرگ ما بود
که چنین درسی
آموختنی بود
بیژن جلائی
گیاهان
گیاهان
دست خاک را می گیرند
و خاک را به سوی آسمان می برند
و هر گلی
چون امید خاک است
که به آسمان لبخند می زند
اگر ما نیز چون گلها
اگر ما نیز چون گلها
می مردیم
و از ما چند گلبرگ خشک
ولی هنوز خوشرنگ
و هنوز خوش بو
بر جای می ماند
بیاد
بیاد یکنفر
که در سر تا سر ابدیت تنها بود
و بر خاستن و خفتن خورشید را
گواه بزرگی و آزادی خود
دانسته است
بیاد یک گمنام سالها و قرنها
که زمین را هیچگاه دشمن نداشته است
بیاد یک شب زنده دار
که خاطرات روز را همواره گرامی میداشته
بیاد چشمان پر فروغی که
حجاب ابر و باران را در باغ ندریده
بیاد تنهایی و شجاعت او
بیاد عشق غم انگیزی که چون
درختان انبوه جنگل
بر روح و جسمش سایه داشته است
بیاد دوستی بی پایان
و بخشش بی دریغ اوست
که امروز من
درین شب بی پایان
با وجود همه ی غم ها
در ابدیت زمین
در ابدیت باغ
در ابدیت روزها و ساعتها
در ابدیت مردم
در ابدیت تنهایی و عشق
راهی میجویم
و در خفتن و برخاستن خورشید
پیامی را طلب میکنم.