چون مرا مجروح کردی گر کنی مرهم رواست

شاعر: عطار

چون مرا مجروح کردی گر کنی مرهم رواست
چون بمردم ز اشتیاقت، مُرده را ماتم رواست

من کیَم، یک شبنم از دریایِ بی‌پایانِ تو
گر رسد بویی از آن دریا به یک شبنم رواست

چون نیایی در میانِ حلقه با من چون نگین
حلقه‌ای بر در زن و گر در نیایی هم رواست

ذره ای دردم ده ای درمانِ من

شاعر: عطار

ذره ای دردم ده ای درمانِ من
زانک بی دردت بمیرد جانِ من

چون برآید جان ندارم جز تو کس
هم رهِ جانم تو باش آخر نفس

چون ز من خالی بمانَد جایِ من
گر تو همراهم نباشی، وایِ من

ای در درون جانم و جان از تو بی خبر

شاعر: عطار

ای در درون جانم و جان از تو بی خبر
وز تو جهان پُر است و جهان از تو بی خبر

ای عقل پیر و بخت جوان کرده راه تو
پیر از تو بی نشان و جوان از تو بی خبر

چون پی بَرَد به تو دل و جانم که جاودان
در جان و در دلی، دل و جان از تو بی خبر

نقش تو در خیال و خیال از تو بی نصیب
نام تو بر زبان و زبان از تو بی خبر

از تو خبر به نام و نشانست خلق را
وآنگه همه به نام و نشان از تو بی خبر

جویندگان گوهر دریای کُنهِ تو
در وادی یقین و گمان از تو بی خبر

شرح و بیان تو چه کنم؟ زان که تا ابد
شرح از تو عاجزست و بیان از تو بی خبر

«عطار» اگر چه نعره ی عشق تو می زند
هستند جمله نعره زنان از تو بی خبر

سخن عاشقی‌ که بر خاکستر حلاج نشست

شاعر: عطار

گفت چون در آتش افروخته
گشت آن حلاج کلی سوخته

عاشقی آمد مگر چوبی بدست
بر سر آن طشت خاکستر نشست

پس زفان بگشاد هم چون آتشی
باز می‌شورید خاکستر خوشی

وانگهی می‌گفت برگویید راست
کانک خوش می‌زد انا الحق او کجاست

آنچ گفتی آنچ بشنیدی همه
وانچ دانستی و می‌دیدی همه

آن همه جز اول افسانه نیست
محو شو چون جایت این ویرانه نیست

اصل باید، اصل مستغنی و پاک
گر بود فرع و اگر نبود چه باک

هست خورشید حقیقی بر دوام
گونه ذره‌مان نه سایه والسلام

چون برآمد صد هزاران قرن بیش
قرنهای بی زمان نه پس نه پیش

بعد از آن مرغان فانی را بناز
بی‌فنای کل به خود دادند باز

چون همه خویش با خویش آمدند
در بقا بعد از فنا پیش آمدند

نیست هرگز، گر نوست و گر کهن
زان فنا و زان بقا کس را سخن

هم چنان کو دور دورست از نظر
شرح این دورست از شرح و خبر

لیکن از راه مثال اصحابنا
شرح جستند از بقا بعد الفنا

آن کجا اینجا توان پرداختن
نو کتابی باید آن را ساختن

زانک اسرار البقا بعد الفنا
آن شناسد کو بود آنرا سزا

تا تو هستی در وجود و در عدم
کی توانی زد درین منزل قدم

چون نه این ماند نه آن در ره ترا
خواب چون می‌آید ای ابله ترا

در نگر تا اول و آخر چه بود
گر به آخر دانی این آخر چه سود

نطفه‌ی پرورده در صد عز و ناز
تا شده هم عاقل و هم کار ساز

کرده او را واقف اسرار خویش
داده او را معرفت در کار خویش

بعد از آنش محو کرده محو کل
زان همه عزت درافکنده بذل

باز گردانیده او را خاک راه
باز کرده فانی او را چندگاه

پس میان این فنا صد گونه راز
گفته بی او، لیک با او گفته باز

بعد از آن او را بقایی داده کل
عین عزت کرده بر وی عین ذل

تو چه دانی تا چه داری پیش تو
با خود آی آخر فرواندیش تو

تا نگردد جان تو مردود شاه
کی شوی مقبول شاه آن جایگاه

تا نیابی در فنا کم کاستی
در بقا هرگز نبینی راستی

اول اندازد بخواری در رهت
باز برگیرد به عزت ناگهت

نیست شو تا هستیت از پی رسد
تا تو هستی، هست در تو کی رسد

تا نگردی محو خواری فنا
کی رسد اثبات از عز بقا

تا درین زندان فانی زندگانی باشدت

شاعر: عطار

تا درین زندان فانی زندگانی باشدت
کنج عزلت گیر تا گنج معانی باشدت

این جهان را ترک کن تا چون گذشتی زین جهان
این جهانت گر نباشد آن جهانی باشدت

کام و ناکام این زمان در کام خود درهم شکن
تا به کام خویش فردا کامرانی باشدت

روزکی چندی چو مردان صبر کن در رنج و غم
تا که بعداز رنج گنج شایگانی باشدت

روی خود را زعفرانی کن به بیداری شب
تا به روز حشر روی ارغوانی باشدت

گر به ترک عالم فانی بگویی مردوار
عالم باقی و ذوق جاودانی باشدت

صبحدم درهای دولتخانه‌ها بگشاده‌اند
عرضه کن گر آن زمان راز نهانی باشدت

تا کی از بی حاصلی ای پیرمرد بچه طبع
در هوای نفس مستی و گرانی باشدت

از تن تو کی شود این نفس سگ سیرت برون
تا به صورت خانه‌ی تن استخوانی باشدت

گر توانی کشت این سگ را به شمشیر ادب
زان پس ار تو دولتی جویی نشانی باشدت

گر بمیری در میان زندگی عطاروار
چون درآید مرگ عین زندگانی باشدت