یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا

شاعر: مولانا

یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا
یار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا

نوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح تویی
سینه مشروح تویی بر در اسرار مرا

نور تویی سور تویی دولت منصور تویی
مرغ که طور تویی خسته به منقار مرا

قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی
قند تویی زهر تویی بیش میازار مرا

حجره خورشید تویی خانه ناهید تویی
روضهٔ امید تویی راه ده ای یار مرا

روز تویی روزه تویی حاصل دریوزه تویی
آب تویی کوزه تویی آب ده این بار مرا

دانه تویی دام تویی باده تویی جام تویی
پخته تویی خام تویی خام بمگذار مرا

این تن اگر کم تندی راه دلم کم زندی
راه شدی تا نبدی این همه گفتار مرا

ما ز بالاییم و بالا می رویم

شاعر: مولانا

ما ز بالاییم و بالا می رویم
ما ز دریاییم و دریا می رویم

ما از آن جا و از این جا نیستیم
ما ز بی‌جاییم و بی‌جا می رویم

لااله اندر پی الالله است
همچو لا ما هم به الا می رویم

قل تعالوا آیتیست از جذب حق
ما به جذبه حق تعالی می رویم

کشتی نوحیم در طوفان روح
لاجرم بی‌دست و بی‌پا می رویم

همچو موج از خود برآوردیم سر
باز هم در خود تماشا می رویم

راه حق تنگ است چون سم الخیاط
ما مثال رشته یکتا می رویم

هین ز همراهان و منزل یاد کن
پس بدانک هر دمی ما می رویم

خوانده‌ای انا الیه راجعون
تا بدانی که کجاها می رویم

اختر ما نیست در دور قمر
لاجرم فوق ثریا می رویم

همت عالی است در سرهای ما
از علی تا رب اعلا می رویم

رو ز خرمنگاه ما ای کورموش
گر نه کوری بین که بینا می رویم

ای سخن خاموش کن با ما میا
بین که ما از رشک بی‌ما می رویم

ای که هستی ما ره را مبند
ما به کوه قاف و عنقا می رویم

حلاج اشارت گو از خلق به دار آمد

شاعر: مولانا

رنجورم و می دانی هم فاتحه می خوانی
ای دوست نمی‌بینی کز فاتحه بیمارم

حلاج اشارت گو از خلق به دار آمد
وز تندی اسرارم حلاج زند دارم

اقرار مکن خواجه من با تو نمی‌گویم
من مرده نمی‌شویم من خاره نمی‌خارم

تشنه می نالد که کو آب گوار؟

مولانا:
تشنه می نالد که کو آب گوار؟
آب هم نالد که کو آن آب خوار؟
بانگ آبم من به گوش تشنگان
همچو باران می رسم از آسمان
گر سخن کش یابم اندر انجمن
صد هزاران گل برویم چون چمن

مولانا:
پس ز نقش لفظ های مثنوی
صورتی ضال است و هادی معنوی
در نبی فرمود کاین قرآن ز دل
هادی بعضی و بعضی را مضل

شیخ بهائی:
من نمی گویم که آن عالیجناب
هست پیغمبر ولی دارد کتاب
مثنوی او چو قرآن مدل
هادی بعضی و بعضی را مضل

بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید

شاعر: مولانا

بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید
در این عشق چو مردید همه روح پذیرید

بمیرید بمیرید و زین مرگ مترسید
کز این خاک برآیید سماوات بگیرید

بمیرید بمیرید و زین نفس ببرید
که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید

یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان
چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید

بمیرید بمیرید به پیش شه زیبا
بر شاه چو مردید همه شاه و شهیرید

بمیرید بمیرید و زین ابر برآیید
چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید

خموشید خموشید خموشی دم مرگست
هم از زندگیست اینک ز خاموش نفیرید

زین همرهان سست عناصر دلم گرفت

شاعر: مولانا

ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر
کان چهره مشعشع تابانم آرزوست

زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست

جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او
آن نور روی موسی عمرانم آرزوست

زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول
آن‌های هوی و نعره مستانم آرزوست

گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام
مهرست بر دهانم و افغانم آرزوست

دی شیخ با چراغ همی‌گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست

گفتند یافت می‌نشود جسته‌ایم ما
گفت آنک یافت می‌نشود آنم آرزوست

ای با من و پنهان چو دل، از دل سلامت می کنم

شاعر: مولانا

ای با من و پنهان چو دل، از دل سلامت می کنم
تو کعبه‌ای هر جا روم، قصدِ مقامت می کنم

هر جا که هستی حاضری، از دور در ما ناظری
شب خانه روشن می شود، چون یادِ نامت می کنم

ای آفتاب! از دور تو، بر ما فرستی نور تو
ای جانِ هر مهجور، تو! جان را غلامت می کنم