پس عزا بر خود کنید ای خفتگان

شاعر: مولانا

گفت آری لیک کو دور یزید
کی بدست این غم چه دیر اینجا رسید

چشم کوران آن خسارت را بدید
گوش کران آن حکایت را شنید

خفته بودستید تا اکنون شما
که کنون جامه دریدیت از عزا

پس عزا بر خود کنید ای خفتگان
زانک بد مرگیست این خواب گران

روح سلطانی ز زندانی بجست
جامه چه درانیم و چون خاییم دست

چونک ایشان خسرو دین بوده‌اند
وقت شادی شد چو بشکستند بند

سوی شادروان دولت تاختند
کنده و زنجیر را انداختند

روز ملکست و گش و شاهنشهی
گر تو یک ذره ازیشان آگهی

ور نه‌ای آگه برو بر خود گری
زانک در انکار نقل و محشری

بر دل و دین خرابت نوحه کن
که نمی‌بیند جز این خاک کهن

ور همی‌بیند چرا نبود دلیر
پشتدار و جانسپار و چشم‌سیر

در رخت کو از می دین فرخی
گر بدیدی بحر کو کف سخی

آنک جو دید آب را نکند دریغ
خاصه آن کو دید آن دریا و میغ

هر لحظه به شکلی بت عیار بر آمد

شاعر: مولانا

هر لحظه به شکلی بت عیار بر آمد
دل برد و نهان شد

هر دم به لباس دگر آن یار بر آمد
گه پیر و جوان شد

گه نوح شد و کرد جهانی به دعا غرق
خود رفت به کشتی

گه گشت خلیل و به دل نار بر آمد
آتش گل از آن شد

یوسف شد و از مصر فرستاد قمیصی
روشنگر عالم

از دیده یعقوب چو انوار بر آمد
تا دیده عیان شد

حقا که هم او بود کاندر ید بیضا
میکرد شبانی

در چوب شد و بر صفت مار بر آمد
زان فخر کیان شد

می گشت دمی چند بر این روی زمین او
از بهر تفرج

عیسی شد و بر گنبد دوار بر آمد
تسبیح کنان شد

بالجمله هم او بود که می آمد و می رفت
هر قرن که دیدی

تا عاقبت آن شکل عرب وار بر آمد
دارای جهان شد

منسوخ چه باشد؟ نه تناسخ به حقیقت
آن دلبر زیبا

شمشیر شد و در کف کرار بر آمد
قتال زمان شد

نی نی که هم او بود که می گفت انا الحق
در صوت الهی

منصور نبود آن که بر آن دار بر آمد
نادان به گمان شد

رومی سخن کفر نگفته ست و نگوید
منکر مشویدش

کافر بود آن کس که به انکار بر آمد
از دوزخیان شد