افسوس بر آن دیده که روی تو ندیده است

شاعر: سعدی

افسوس بر آن دیده که روی تو ندیده است
یا دیده و بعد از تو به رویی‌ نگریده است

گر مدعیان نقش ببینند پری را
دانند که دیوانه چرا جامه دریدست

آن کیست که پیرامن خورشید جمالش
از مشک سیه دایره نیمه کشیدست

ای عاقل اگر پای به سنگیت برآید
فرهاد بدانی که چرا سنگ بریدست

رحمت نکند بر دل بیچاره فرهاد
آن کس که سخن گفتن شیرین نشنیدست

از دست کمان مهره ابروی تو در شهر
دل نیست که در بر چو کبوتر نطپیدست

در وهم نیاید که چه مطبوع درختی
پیداست که هرگز کس از این میوه نچیدست

سر قلم قدرت بی چون الهی
در روی تو چون روی در آیینه پدیدست

ما از تو به غیر از تو نداریم تمنا
حلوا به کسی ده که محبت نچشیدست

با این همه باران بلا بر سر سعدی
نشگفت اگرش خانه چشم آب چکیدست

در آن نفس که بمیریم در آرزوی تو باشیم

شاعر: سعدی

در آن نفس که بمیریم در آرزوی تو باشیم
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم

به وقت صبح قیامت که سر ز خاک بر آرام
به گفت و گوی تو خیزم به جست و جوی تو باشم

به مجمعی‌ که در آیند شاهدان دو عالم
نظر به سوی تو دارم غلام روی تو باشم

به خوابگاه ادم گر هزار سال بخسبم
به خواب عاقبت آگه به بوی موی تو باشم

حدیث روزه نگویم گل بهشت نبویم
جمال حور نجویم دوان به سوی تو باشم

می‌ بهشت ننوشم ز دست ساقی‌ رضوان
مرا به باده چه حاجت که مست روی تو باشم

هزار بادیه سهل است با وجود تو رفتن
وگر خلاف کنم سعدیا، به سوی تو باشم