غریب آمدی و آشنا رفتی
اما من که خوب میشناسَمَت ریرا
من بارها …
تُرا بارها در انتهای رویایی غریب دیده بودم
تُرا در خانه، در خوابِ آب، در خیابان
در انعکاسِ رُخسارِ دختران ماه
در صفِ خاموشِ مردمان، اتوبوس، ایستگاه و
سایهسارِ مهآلود آسمان …
چه احترام غریبی دارد این خواب، این خاطره، این هم دیده که دریا … ریرا
تمامِ این سالها همیشه کسی از من سراغِ تُرا میگرفت
تو نشانیِ من بودی و من نشانیِ تو
گفتی بنویس
من شمال زاده شدم
اما تمامِ دریاهای جنوب را من گریستهام
راهِ دورِ تهران آیا
همیشه از ترانه و آوازِ ما تهی خواهد ماند؟
حوصله کن ریرا
خواهیم رفت
اما خاطرت باشد
همیشه این تویی که میروی
همیشه این منم که میمانم …
ان سپید موی سفید روی زیبا چهره سالیان است که نادیده تنها به عشق همشهری بودن و عاشق بودن, روز و شب مرا به خطی غیر از کاتب حق مرقوم کرده است و دل در کف و شیدا اواره ی اشعارش گشتم.