از بهاران کی شود سرسبز سنگ
خاک شو تا گل برویی رنگ رنگ
سالها تو سنگ بودی دلخراش
آزمون را یک زمانی خاک باش
از بهاران کی شود سرسبز سنگ
خاک شو تا گل برویی رنگ رنگ
سالها تو سنگ بودی دلخراش
آزمون را یک زمانی خاک باش
در بیمارستان بودم. پدرم تو کما بود. بار آخر که بالای سرش رفتم و پلکش را گشودم تا حدقهاش را ببینم، پلکش باز ماند و بسته نشد. فهمیدم اختیار را از او سلب کردهاند – کامل. توی حیاط بیمارستان میان چمنها دراز کشیده بودم و خیره به شاخههای درخت نگاه میکردم. پسر خالهام اس ام اس فرستاد که: حال بابات چطوره؟ چشمم به شاخهای افتاد – از درخت – که نرمانرم تکان میخورد. جای جواب این را نوشتم
شاخهای تکان میخورد
پرندهای پرواز کرده است
پنجره را
بر من بست
و عکس ماه
به جای او
بر شیشه نشست
چه کسی را
از تو بهتر داشتم
تا چنین درس تلخی را
به من بیاموزد
فقط در سایه دوستی
بزرگ ما بود
که چنین درسی
آموختنی بود
حسن یوسف ، دم عیسی ، ید بیضا داری
آنچه خوبان همه دارند ، تو تنها داری