در بیمارستان

در بیمارستان بودم. پدرم تو کما بود. بار آخر که بالای سرش رفتم و پلکش را گشودم تا حدقه‌اش را ببینم، پلکش باز ماند و بسته نشد. فهمیدم اختیار را از او سلب کرده‌اند – کامل. توی حیاط بیمارستان میان چمن‌ها دراز کشیده بودم و خیره به شاخه‌های درخت نگاه می‌کردم. پسر خاله‌ام اس ام اس فرستاد که: حال بابات چطوره؟ چشمم به شاخه‌ای افتاد – از درخت – که نرمانرم تکان می‌خورد. جای جواب این را نوشتم

شاخه‌ای تکان می‌خورد
پرنده‌ای پرواز کرده است