در بیمارستان

در بیمارستان بودم. پدرم تو کما بود. بار آخر که بالای سرش رفتم و پلکش را گشودم تا حدقه‌اش را ببینم، پلکش باز ماند و بسته نشد. فهمیدم اختیار را از او سلب کرده‌اند – کامل. توی حیاط بیمارستان میان چمن‌ها دراز کشیده بودم و خیره به شاخه‌های درخت نگاه می‌کردم. پسر خاله‌ام اس ام اس فرستاد که: حال بابات چطوره؟ چشمم به شاخه‌ای افتاد – از درخت – که نرمانرم تکان می‌خورد. جای جواب این را نوشتم

شاخه‌ای تکان می‌خورد
پرنده‌ای پرواز کرده است

یک دیدگاه در “در بیمارستان”

  1. خوب این علیرضای داستان ما روشن نیست، تاریک است.
    فلسفه زندگی و مرگ را نمیداند.
    ما همه دنیا امدیم که بمیریم.
    و زمان و مدت زندگی مشخص بوده از روز ازل!
    و منظور از امدن ، یادگیری چگونگی انسان، مسلم و مومن شویم.
    هدف رسیدن به بهشت خانه و ماوی اصلی مان.
    و اما سلب اختیار کدام است؟!
    صاحب روح ما الله هست و جسم ودیعه است از خاک و به خاک بر میگردد.
    پس علیرضا باید قران را بخواند و فلسفه زندگی و مرگ را یاد بگیرد.
    و اما بعد از مرگ پدرش رفته رو چمن ها دراز کشیده؟!
    انگار راحت شده!
    و اون شعر نوینش که به
    به پسر خاله اش گفتدر جواب سوال او،
    شاعر نمیشه!
    بهتره دور شعر و شاعری رو خط بکشه.شعر و شاعری احساس رقیق لازم دارد و علیرضای داستان ما فاقد چنین احساسی هست!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *