در بیمارستان بودم. پدرم تو کما بود. بار آخر که بالای سرش رفتم و پلکش را گشودم تا حدقهاش را ببینم، پلکش باز ماند و بسته نشد. فهمیدم اختیار را از او سلب کردهاند – کامل. توی حیاط بیمارستان میان چمنها دراز کشیده بودم و خیره به شاخههای درخت نگاه میکردم. پسر خالهام اس ام اس فرستاد که: حال بابات چطوره؟ چشمم به شاخهای افتاد – از درخت – که نرمانرم تکان میخورد. جای جواب این را نوشتم
شاخهای تکان میخورد
پرندهای پرواز کرده است
خوب این علیرضای داستان ما روشن نیست، تاریک است.
فلسفه زندگی و مرگ را نمیداند.
ما همه دنیا امدیم که بمیریم.
و زمان و مدت زندگی مشخص بوده از روز ازل!
و منظور از امدن ، یادگیری چگونگی انسان، مسلم و مومن شویم.
هدف رسیدن به بهشت خانه و ماوی اصلی مان.
و اما سلب اختیار کدام است؟!
صاحب روح ما الله هست و جسم ودیعه است از خاک و به خاک بر میگردد.
پس علیرضا باید قران را بخواند و فلسفه زندگی و مرگ را یاد بگیرد.
و اما بعد از مرگ پدرش رفته رو چمن ها دراز کشیده؟!
انگار راحت شده!
و اون شعر نوینش که به
به پسر خاله اش گفتدر جواب سوال او،
شاعر نمیشه!
بهتره دور شعر و شاعری رو خط بکشه.شعر و شاعری احساس رقیق لازم دارد و علیرضای داستان ما فاقد چنین احساسی هست!