نا آشنا…

حلقه ها بر در زدم در وا نشد
حلقه بردرکوفتم بار دگر
ـ آشنا با چشم من بام و در آن خانه بود ـ
بانگ پایی آمدو گفتم که بانگ پای اوست
این نشان آشنای نقش ناپیدای اوست
در چو چشم دختری کز خواب برخیزد به ناز
باز شد آهسته و از آن میان
دختری در من به چشم آشنایان خیره شد
خواندم اما در نگاهش قصه بیگانگی

گفتمش: آن آشنای من کجاست

اندکی در چهره من خیره ماند
ـ آشنای دور را گویی که می آرد به یاد ـ
گفت:آری همزبان خویشتن را می شناسم
بر لبش نام تو هردم می گذشت
جز بی یادت از لبش هرگز سرودی بر نخواست

گفتمش: اکنون کجاست؟

گفت از اینجا رخت سوی خانه ای دیگر کشید
در حجاب سال و ماه از پیش چشمم پر کشید

بار دیگر گام هایم بوسه زد برخاک راه
عقربک های زمان همگام من ره می سپرد
سال ها از پیش چشمم می گذشت

خانه ای دیگر نگاهم را به سوی خود کشید
آشنا با چشم من بام و درآن خانه بود
حلقه بر در کوفتم بار دگر
بانگ پایی آمد و گفتم که بانگ پای اوست
در چو چشم دختری با ناز از هم باز شد
دختری پیدا شد و گفتار ما آغاز شد

گفتمش: آن آشنای من کجاست؟

اندکی در چشم من خیره ماند
ـ آشنای دوررا گویی که می  آرد به یاد ـ
گفت:او را می شناسم
بر لبش نام تو هر دم می نشست
جز به یادت از لبش هرگز سرودی بر نخواست

گفتمش: اکنون کجاست؟

گفت:از اینجا رخت سوی خانه ای دیگر کشید
درحجاب سال و ماه از پیش چشمم پر کشید

بار دیگر گام هایم نقش نو بر خاک زد
عقربک های زمان همگام من ره می سپرد
سالها در پیش چشمم خفته بود
خانه ها از پیش چشمم می گذست
ـ آشنا با چشم من بام و در هر خانه ای ـ
بانگ پایی درسرای آخرین آمد به گوش
درچوچشم دختری آهسته از هم باز شد
باز آن گفتارها آغازشد
باز آن گفتارها پایان گرفت

گفتمش: آن آشنای من کجاست؟

پاسخی تلخ لبانش رازیکدیگر گشود
گفت: اودیریست دراین خانه تنها مرد, مرد…

۲ دیدگاه در “نا آشنا…”

  1. دوست عزیز یه روزی یه کتاب راهیان شعر داشتم که اخیش از حسن هنرمندی بود حالا چند روزه که دنبال این شعر بودم که مجموعه شمارو پیدا کردم
    مرسی
    بازم میام پیشت دوست من

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *