ز تاب آتـش سودای عشـقـش

شاعر: حافظ

ز تاب آتـش سودای عشـقـش
بـه سان دیگ دایم می‌زنم جوش

چو پیراهـن شوم آسوده خاطر
گرش همچون قـبا گیرم در آغوش

اگر پوسیده گردد اسـتـخوانـم
نـگردد مـهرت از جانم فراموش

دل و دینم دل و دینم ببرده‌سـت
بر و دوشش بر و دوشش بر و دوش

دوای تو دوای توسـت حافـظ
لـب نوشش لب نوشش لب نوش

من ارزان به مستی چو گردم هلاک

شاعر: حافظ

من ارزان به مستی چو گردم هلاک
به آیین مستان بریدم زخاک

به تابوتی لز چوب تاکم کنید
به راه خرابات خاکم کنید

به آب خرابات غسلم دهید
پس آنگاه بر دوش مستم نهید

مریزید بر گور من جز شراب
میارید در ماتمم جز رباب

مغنی ملولم, دوتاری بزن
به یکتایی او که تاری بزن

بزن چنگ در پرده ارغنون
رهایم کن از چنگ دنیای دون

هر چند غرق بحر گناهم ز صد جهت

شاعر: حافظ

هر چند غرق بحر گناهم ز صد جهت
تا آشنای عشق شدم ز اهل رحمتم

عیبم مکن به رندی و بدنامی ای حکیم
کاین بود سرنوشت ز دیوان قسمتم

می خور که عاشقی نه به کسب است و اختیار
این موهبت رسید ز میراث فطرتم

من کز وطن سفر نگزیدم به عمر خویش
در عشق دیدن تو هواخواه غربتم

ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیم

شاعر: حافظ

ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیم
جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم

عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است
کار بد مصلحت آن است که مطلق نکنیم

رقم مغلطه بر دفتر دانش نزنیم
سر حق بر ورق شعبده ملحق نکنیم

شاه اگر جرعه رندان نه به حرمت نوشد
التفاتش به می صاف مروق نکنیم

خوش برانیم جهان در نظر راهروان
فکر اسب سیه و زین مغرق نکنیم

آسمان کشتی ارباب هنر می‌شکند
تکیه آن به که بر این بحر معلق نکنیم

گر بدی گفت حسودی و رفیقی رنجید
گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم

حافظ ار خصم خطا گفت نگیریم بر او
ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم

یا رب این شمع دل افروز ز کاشانه کیست

شاعر: حافظ

یا رب این شمع دل افروز ز کاشانه کیست
جان ما سوخت بپرسید که جانانه کیست

حالیا خانه برانداز دل و دین من است
تا در آغوش که می‌خسبد و همخانه کیست

باده لعل لبش کز لب من دور مباد
راح روح که و پیمان ده پیمانه کیست

دولت صحبت آن شمع سعادت پرتو
بازپرسید خدا را که به پروانه کیست

می‌دهد هر کسش افسونی و معلوم نشد
که دل نازک او مایل افسانه کیست

یا رب آن شاهوش ماه رخ زهره جبین
در یکتای که و گوهر یک دانه کیست

گفتم آه از دل دیوانه حافظ بی تو
زیر لب خنده زنان گفت که دیوانه کیست

ای هدهد صبا به سبا می‌فرستمت

شاعر: حافظ

ای هدهد صبا به سبا می‌فرستمت
بنگر که از کجا به کجا می‌فرستمت

حیف است طایری چو تو در خاکدان غم
زین جا به آشیان وفا می‌فرستمت

در راه عشق مرحله قرب و بعد نیست
می‌بینمت عیان و دعا می‌فرستمت

هر صبح و شام قافله‌ای از دعای خیر
در صحبت شمال و صبا می‌فرستمت

تا لشکر غمت نکند ملک دل خراب
جان عزیز خود به نوا می‌فرستمت

ای غایب از نظر که شدی همنشین دل
می‌گویمت دعا و ثنا می‌فرستمت

در روی خود تفرج صنع خدای کن
کیینه خدای نما می‌فرستمت

تا مطربان ز شوق منت آگهی دهند
قول و غزل به ساز و نوا می‌فرستمت

ساقی بیا که هاتف غیبم به مژده گفت
با درد صبر کن که دوا می‌فرستمت

حافظ سرود مجلس ما ذکر خیر توست
بشتاب هان که اسب و قبا می‌فرستمت

عیب رندان مکن‌ای زاهد پاکیزه سرشت

شاعر: حافظ

عیب رندان مکن‌ای زاهد پاکیزه سرشت
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش
هر کسی‌ آن دروَد عاقبت کار که کشت

همه کَس طالب یارند چه هشیار چه مست
همه جا خانه عشقست چه مسجد چه کُنِشت

سرِ تسلیم من و خشت درِ میکده ها
مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خِشت

نا‌ امیدم مکن از سابقه لطف ازل
تو پس پرده چه دانی‌ که که خوبست و که زشت؟

نه من از پرده تقوا بدر افتادم و بس
پدرم نیز بهشت ابد از دست بهشت

حافظا روز اجل گر بکف آری جامی
یکسر از کوی خرابات برندت به بهشت